به دکتر همکارمون که پزشک مستقر در پژی هست گفتم: دکتر امروز رو به خاطر بسپار!
و می نویسم تا خودم هم به خاطر بسپارم.
روزی که بحثمون در خصوص طب الهی و پزشکی استعماری بالا گرفت
و من بنا به چشمک نشانه ها.
که این روزها در تاریکی های دنیا سوسو می زنند
گفتم:
دکتر. به زودی خواهیم دید که پشت پرده چیست
و حق با کیست.
پ ن 1: دکتر میگفت: خدا اسرار آفرینش و از جمله درمان بیماری ها رو به صورت پازلهایی برای بندگانش تعریف کرده و عشق می کنه که بنده ها دونه دونه این پازل ها رو کشف کنند.
من معتقدم که این حرف درسته. اما خدا همیشه میانبُرهایی هم تعریف می کنه و راه حلهای به ظاهر ساده، برای اکثریت بنده های عامی و اُمّیش. در کلام معصومین و فرستاده های راستینش. تا بنده هاش معطل اون یه عده آدم باهوشی که دنبال کشف اسرار هستند، نمونند.
درمان بیماری ها مشخص و معلومه، اگه دستورالعمل زندگی رو بر مبنای وحی الهی قرار بدی، معصومین ما، برترین طبیبان عالم هستند
و من نسبت به دانشِ روزِ پزشکی که تحت سیطره گروهکِ صهیونیسته بی اعتمادم
صهیونیستی که در اون، جان، مال و ارزشهای هیچ انسانی ارزشمند نیست چطور میتونه منبع سلامت و بهداشت جان و تن دیگر انسان ها باشه؟
و مدعی درمان اونها درحالیکه رد پاش در تولید بیماریهای جورواجور همیشه مشخص و مسجل بوده؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
و وزارت بهداشتی که طب انبیاء و معصومین رو محدود و حتی ممنوع میکنه!
در حالیکه به انواع تولیدات تراریخته، بیماری زا و ناسالم، مجوز تولید و علامت تأییدیه میده
چطور می تونه قابل اعتماد و استنادِ منِ معتقد به اسلامِ عزیز که داعیه کاملترین برنامه جامع زندگی برای انسانهاست، باشه؟
پ ن 2: اگه یکی تونست ثابت کنه چرا کشوری مثل آلمان که بالاترین تولید داروی شیمیایی رو داره، چرا خودش و مردم بیشترین استفاده کننده از گیاهان دارویی و کمترین استفاده کننده از داروهای شیمیایی هستند، در حالیکه منش آلمانیها بیشتر فاشیستی و نژادپرستانه و منفعت مالی طلبانه بوده (آلمانیها گرون باز ترین تولیدکننده در دنیای صنعت هستند)، اون وقته که من دست از شک و تردید مطلقم نسبت به پزشکی نوین برخواهم داشت و میشینم پای میز مذاکره و مباحثه.
پ ن 3: هفته
دیگه، سه شنبه، یه روز عالی برای حجامته (سوم اردیبهشت 98)
به کوری چشم پزشکی صهیونیست و وزارت کشتار! بِه نَداشت، بریم یه حجامتی بزنیم بر بدن تا ان شاءالله سالم بمونیم تا دولت کریمه آقاجانمونو ببینیم
پ ن 4: خداجون. لطفاً زودتر اون خورشید پشت پرده ابر رو بی نقاب بتابون. تا من، بیشتر از این مجبور به بحث با دوستان نشم. خداییش ضایمون نکنی عزیزترین
می فرمایی: أَلَمْ تَرَ کَیْفَ فَعَلَ رَبُّکَ بِأَصْحَابِ الْفِیلِ
میگم: نه ندیدم و فقط شنیدم
اما میشه عوضش نشونم بدی: کیف فعل ربی بآصحاب سفیانی فی بیدا؟
و این یعنی همون دعای همیشگیِ عجّل لِولیک الفرج قبل موتی
پ ن بی ربطِ با ربط!:
یکی از مدعیان پیامبری، در جواب فراخوان قرآن درخصوص آوردن سوره ای نظیر سوره های قرآن، چنین آوردند:
الفیل و ما الفیل، له خرطوم طویل و له ذنب وبیل!
که معنیش میشه: فیل. و تو چه می دانی فیل چیه؟ یه خرطوم بلند داره و یه دُمِ کوتاه!
خدایا شکرت که همه دشمنانِت همینقدر احمق و ذلیلند!
یه شوق عجیبی افتاده تو سینه ام.
بعدِ اون حرفهایی که دیشب
یکی از اهالی خونه زَد
که بویِ خوف
و رَجا می داد
میدونی. حضرت بــَــهـــآر داره میاد. کلیک
فقط خدا کنه از زله تهران نمیریم. کلیک
اونقدر خوش
حآلم که.
دلم میخواد همه ی دنیا رو خونه تی کنم.
یا الله یه جارو بدید بِهِم.
میخوام همه ی کوچه ها رو جارو بزنم.
خداجونم میشه به آسمونت بگی آب بپاشه؟ کلیک
از بابتِ عنوان نوشت:
بــَهـــآر ِ ما خیلی با بهار بقیه فرق داره
واسه همینه قامت کشیـــده و با تاجی بر سر نوشتمش :)
خداجون تو که خوب میدونی
من از اون بچه تنبلام.
که عشقِ خوابم.
که خوابَمَم سنگینه.
که به خاطر این خواب کوفتی، تا حالا خیلی از موقعیتهای خوبو از دست دادم.
پَ خدا جونم لُطفاً
قبل اینکه برم زیر این سنگه بخوابم.
و بیدار شدنم کار حضرت فیل شِه.
یوسفِ گم کرده مو برسون دورت بگردم
از اون بابت نوشت:
میگن وقتش که برسه، یکی یکی میان سرِ قبرِ اون چشم انتظارهای دلسوخته
و تَق تَق. میزنند روی سنگ قبرشون
که یاالله. بلند شو آقات اومده.
یه چی بی ربطِ با ربط! نوشت:
اینقده از این سنگ قبر قدیمیا دوست دارم.
مخصوصاً که رنگش سفید باشه
دست تراش. خوش خط.
روشَم برام آینه شونه و گل لاله بتراشید لُطفاً
آی خانوم اکبری روضه میخواند.
در داغترین لحظه غوغای اشکها میگوید: حاجت نگرفته نری ها. اون حاجت مهمت رو نیت کن.
و من غرق خیال می شوم.
کنار خیابان ایستادم.
ایستادنم کمی مشکل است. بار سنگینی در آغوش دارم!
بچه ها می دوند و شیرینی میگیرند.
بوی گل و گلاب و اسپند
سر بلند میکنم برای شکر.
زنی را میبینم که از طعنه زنندگان بود
در درگاهی پنجره گوشه پرده را به انگشت کنار زده و با بهت و خجلت نگاه میکند.
لبخند میزنم و میگویم:
دیدی بالاخره آقای ما هم آمد.
و هذا یوم فرحت به آل الله
برجعت الحسین علیه السلام
آی اون روز آوارگی ام به در خونه این آقا و آن آقا و این بانو و آن بی بی، تماشایی است
همانگونه که امروز در به در و آواره روضه هاشونم.
الهی بحق حسین
بحق جده
بحق ابیه و امه
بحق اخیه و اولاده
بحق اخته و اخیه عباس
و بحق شیعته و موالیه
اشف صدرهم و صدرنا بظهور و بحضور الحجه
آمین
انتخابات بعدیِ ریاست جُمهوری کِـیِـه؟
میخوام به رأی بدم!!!
آره درست شنیدی، تعجب نکن
یه دلیل خوب دارم
آخه رئیس جمهوری که روز تولدت رو یادش باشه و دقیقاً تو اون روز خاص، کادویِ نقدی بریزه به حسابت، بسیار آدم شایسته، فهیم و قابلِ رأیی یِه!!
حالا حتی اگه اون هدیه نقدی، سودِ سهامِ عدالتی باشه که مَمود داد
که دو ساله تو گلویِ سامانه هاشون گیر کرده
و ارزشش شیش سال پیش، یه میلیون تومن بود
ولی حسن زد زیر میز بازی و گفت فقط پونصد می اَرزه
حتی اگه دلار شده باشه پونزده تومن و پونصد تومن پول شامِ یه هفته تو هم نَده
آره علیرغم همه اینها، بازم شایسته رأی دادنه!!!
فَلِذا من دور بعدی بِش رأی میدم!
حتی اگه قانوناً نتونه کاندید بشه (قانون دیگه کیلو چنده؟) و رأیمو باطل اعلامش کنند، بازم بهتر از اینه که مثل این دفعه، رأیَمو بچپونند زیر فرش مسجد!!
بیشتر نوشت:
- آقا به جان عزیزِ خودشون، استدلال خیلیا برای رأی دادن به ، از این استدلال منم سخیف تر بود. قِر کمر و الکسیسو بیار و کُنسرت! یادتون که نرفته.
حالام که نون ندارن بخورن تا جون برای قِرِ کمر داشته باشند، خاله شونم(!) به خاطر پِهِن شدنِ پول ملی پـَر! کُنسرتها هم که یکی یکی به دلیل عدم استقبال و گرونی، کنسل میشن، ما رو مقصر میدونند!!
خدایا از این جماعت چشم و دل کورِ زبون درازِ پُر رویِ همیشه طلبکار، به خودت پناه می بریم.
- از جمله افتخارات معدودِ دوران زندگیم اینه که نه به مَمود رأی دادم نه به . یعنی این همه بصیرت خداییش افتخارم داره
- عکسها همه واقعی است.
نفله رو یادتون هست؟
همون رئیسی که تا میتونست چِزوندَتَم!
امروز فرم تسویه حسابشو آورد که امضاء کنم.
امروزی که من رئیسم و اون مستعفی!!
همچین که امضاء میکنم، یاد اون روزی میوفتم که بهش گفتم:
تو اداره، ما سنگ ریزههای تهِ جوبیم و امثال شما آب رَوان.
شما میرید و گاهی ما رو میسابید و جابهجا میکنید.
ولی مهم اینه که شما رفتنی هستید و
ما (تا زمان بازنشستگی یا مرگمون) تو این ادارات موندنی!
حالا ببین کِی بشه که بِری و ما یه نفس راحت بکشیم و بخندیم!!
لبخندی میاد رو لبم
نه این که از برگشتن ورق روزگار به نفع خودم و به ضرر اون خوشحال باشم نه!
خندهام میگیره از اینکه هیچ کدوم
از روزای بد این دنیا موندنی نیست.
از اینکه ماها چقدر غافلانه تلاش میکنیم که
برخلاف جریانِ دنیا شنا کنیم
و از اینکه اگه خدا بخواد چه آسون کارها برعکس میشه.
به قول آبّام: یا رب نظر تو برنگردد، برگشتن روزگار سهل است
پ ن: اشتباه میکردم. نه فقط اون که خود منم رفتنیم!
و تو این رفتنها،
کاش اونچه که از آدم میمونه، خاطرهی خوب باشه.
آبّا = پدربزرگ به طالقانی
یه دستی به «خرمن سوخته» از تیزآبِ زمانه! کشیدم و گفتم: اگه همین چارتا خوشهی تُنُک رو هم باد ببره چی؟
گفتم: هیچی. میرم پیشِ خدا!
خدا گفت: حالا هیچی نموندناتو! نذرِ ما میکنی؟
گفتم: آره دیگه. آخه نه اینکه تو شکسته و سوخته و درب و داغونی میخری
گفت: فقط درب و داغون؟
گفتم: نه. خوشگلیا و اساسیها رو هم میخری که اونا رو همه خریدارند. ولی مسأله اینجاست که جز تو کسی درب و داغون بِخر نی.
خدا که خندید، من آروم شدم و دیگه خرمنِ سوخته از تیزآبِ زمانه، خارِ تو چشمم نبود.
نوشتم تا یادم بمونه: با اشکِ روضهی ارباب آبش میدم به نیت شفا و رویش دوباره
بسم الله الرحمن الرحیم
ابن عباس میگوید، من در کنار بستر آن بزرگوار بودم که حال احتضار به آن حضرت روی داد؛ و من متوجه لبهای آن وجود مقدس شدم، دیدم به حرکت درآمد.
گوشم را نزدیک بردم تا بشنوم چه میگویند، شنیدم که دعا میکردند:
«اَللّهُمَّ اِنّی اَتَقَرَبُ اِلَیْکَ بولایَةِ عَلیِّ بنِ ابیطالب»
آن وقت بود که من به عظمت علی(ع) پی بردم.
چند روز بعد دیدم، طناب برگردن علی انداخته او را میبردند!
«ألّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج»
نقل از کانال خانم اکبری
تو محله قدیمی، کمی جلوتر از خونه ما، یه چهارراه بود که سرش یک تیر برق قدیمی چوبی کاشته بودند به فاصله یک متری از دیوار یه خونه کهنه سال.
اونجا پاتوق پسرای محل بود و چشم و چراغ دخترای محل!
جماعت ذکور جوان، روزها به دیوار خونه تکیه میزدند و آمار دخترای محل رو میگرفتند و شبها کورسوی همون چراغ بالای تیر، روشنی بخش گپ و گفتهای دوستانهی تا اِلاهِ صبحشون بود. خلاصه که امامزاده تیرِ محله، همیشه زائرهای خودشو داشت.
یادمه با دوستم از مدرسه میومدیم و چند لحظه ای جلو در خونه ما به هوای خداحافظی معطل میکردیم. تو اون چند لحظه، چنان غریو شادی از سمت تیر می اومد انگاری همین الساعه تیرک! حاجتها روا کرده. آری ما هم یک زمانی حاجت کسانی بودیم!!! مادرم بعدها قدغن کرد همان چند لحظه معطلی جلوی در خانه را (شما بخوان روبروی امامزاده تیر).
سالها از آن روزها گذشته و حالا امامزاده سوت و کورتر از خانه نیمه آوار شده پشتش است.
چراغش شکسته و تیر چوبیش از آتش یک چهارشنبه سوری سیاه شده
و زائرانش. آه زائران آواره اش. با سرنوشتهای نگفتنی
با معرفت ترینشان کمال. چندسالیست زیر خاک خفته، روی سنگِ قبرش نوشته: سرنوشتم بر خلافِ آرزوهایم گذشت!
زیباترینشان قاسم چشم آبی مهاجری آواره در آلمان روزگار میگذراند.
رحمانِ نجیبش بی سر و همسر، پادویِ قهوهخانههای نیمه متروک.
محمدِ خنده رویش، ساقی و سارقی مچاله شده در زندان.
علیرضایش که زمانی عاشقی دلخسته بود، اینک خستهایست از اعتیادِ روزگار.
و رضا. آن رضای مهربان و همیشه یاریگرش، ورشکستهای فراری از دست طلبکارها که دخترکش بی اذن و حضور او بر سر سفره عقد مینشیند.!
راستی چرا امامزاده تیر حاجت هیچکدامشان را نداد؟
پ.ن: این دردنامه و اسامی آن واقعی است.
اولاً که نام «مدیر» و مزایایِ مترتب بر اون رو که هر ماه تو فیش حقوقیتون دریافت میکنید، از کارِ من و امثالِ من دارید و الا که اظهر من الشمسه که نه تخصص، نه تجربه و نه حتی تعهدی در وجودتون هست که برای این پُست مناسب باشید. من اگه جایِ شما بودم، در چنین شرایطی، زبونمو کوتاه میکردم و دو دستی طرفِ مقابل رو میذاشتم رویِ سرم و یه کاری میکردم صداش در نیاد که گندِ کار من و ناشایستِ بودنم بلند شِه. منتهایِ مراتب، شما حتی در این خصوص هم ذرهای عقل و درایت و کیاست ندارید. خُب ندارید دیگه. چه میشه کرد.
ثانیاً بد نیست یه دوری تو کارتابل اداریتون بزنید و ببینید که چقدر دستورهای جورواجور، بعضاً غیرقانونی و کثیراً متناقض صادر میکنید. خیلی کارها رو به دیگران ارجاع میدید اما چند وقت بعد، از من پیگیری میکنید اونم با توپ پُر که چرا تا حالا انجامش ندادی. میدونی درسته که من در حیطه کاری خودم، عالمِ عامل محسوب میشم ولی خُب علمِ غیب که ندارم فلذا در مورد کارهایی که بدون اطلاع من به دیگران ارجاع دادی، نمیتونم کاری کنم.
خیلی وقتها هم بهت گفتم که این کار رو بده به من. اما از اونجا که خودت ذات خبیثی داری و تا لِفت و لیسی برات نباشه کاری انجام نمیدی، فکر کردی همه مثل خودت کافرند. اینه که در مقابل این حرف خیرخواهانه من، جبهه گرفتی و به زعمِ نادونِ خودت، کار رو سپردی به دیگری. و هر بار این دیگرها! از عهده کار برنیومدند و تو دست از پا درازتر دوباره برگشتی سراغ من. ولی خُب پُررو و بی شخصیتی دیگه. درسِ عبرتت نمیشه.
بگذریم.
آهان راستی، درخصوص اون ایرادی که بعدِ جستجوهای فراوون ازم گرفتی که چرا نامه بدون متن برات فرستادم تو کارتابل اتوماسیون، باید بگم که یک نامه رسمی نبود. یک فایلی خواستی منم برای رعایت سرعت در ارسال کار، اون فایل رو از طریق اتوماسیون برات فرستادم. ببین. من خودم ختمِ رعایت اصول در نامهنگاریام. وقتی تو انگشتت تو پیپیات بود ما دستمون تو کار تدریس آیین نگارش بود. دیگه واسه من دنبال عیبجویی نباش و گرنه رو میکنم که هر نامهای که مینویسی اونقدری غلط غلوط املایی و انشائی داره که یه ضرب رفوزهای آق مـُ دیر.
ضمناً شما هر وقت به تعادل فکری و روحی رسیدی که دستورهای متناقض و دمدمی صادر نکنی، درخصوص حیطه وظایف من تعیین تکلیف کن.
علی ایحال بنده با توجه به اختیاراتی که درخصوص نیروهای تحت سرپرستیم دارم، وظایف را تقسیم کردم. مگر اینکه افراد معرفی شده را از خدمت تحت امر اینجانب مرخص کنی و به تنهایی مجبور به انجام همه کارها بشم که در آن صورت، چون انجام همزمان همه این مقولات میسر نیست و کار با صرف زمان بیشتری پیش خواهد رفت، شخصاً شما مسئول پاسخگویی به مدیران و ذینفعان خواهید بود.
و در هر حال یک «اشتباه کردم چنین دستوری دادم» به سیستم بدهکار هستید.
کار با زورگویی غیرمنطقی و بی درایتیها پیش نمیره جوجه مـُ دیرِ مُزلّف!
نکاتی ارزشمند برای آشپزی
اصل در آشپزی، وجود عشقه. پس با عشق آشپزی کنید و چه عشقی بالاتر از عشق خداوند و اهل بیت پیامبر.
قبل از طبخ غذا نیت کنید که این غذا رو نذری درست می کنید. میتونید هر روز هفته رو نذر امامی که اون روز متعلق به ایشونه بکنید. حاجتی هم که بابت این نذر درخواست میکنید سلامتی و فرج امام زمان باشه. این طوری هم ثواب نذری دادن رو بردید، هم محبوب دل و مورد عنایت و دعایِ خیر امام زمان و مادرشون شدید، هم هر روز خانوادهتون غذای نذری می خورند که سراسر شفا و برکته.
ابتدا قبل از آشپزی وضو بگیرید.
هنگام وارد شدن به آشپزخانه بسم الله الرحمن الرحیم بگویید.
اگر دیدید کارهایتان زیاد است لاحول ولا قوه الا بالله بگویید یا صلوات بفرستید.
هنگام روشن کردن آتش اجاق گاز بگویید اللهم اجرنا من النار (یعنی خدایا مارا از آتش دوزخت دور کن).
هنگام استفاده از آب صلوات بر پیامبر صلی الله علیه و آله بفرستید تا از شفاعتش بهرمند گردید و از آب حوض کوثر بنوشید.
اگر از میوه و سبزیجات و گوشت استفاده می کنید بگویید اللهم اسئلک الجنه (از خدواند در خواست بهشت کنید).
هرچه را که با چاقو قطعه قطعه میکنید ذکر سبحان الله و الحمدالله را بگویید.
هر قسمتی از آشپزی میتواند روضهای برای شما باشد. به یاد مصائب اهل بیت باشید و اشکی بریزید.
هنگامی که کارهایتان به اتمام رسید شکر خدای را بجا آورید.
و اگر خسته شدید اعوذبالله گفته و به خدا پناه ببرید.
با این کار، همیشه در حال ذکر خدواند هستید و کسی که در حال ذکر باشد، مانند کسی است که در حال جهاد است. شما هم آشپزی می کنید و هم جهاد.
به مواد غذایی که میخرید سوره کوثر و قدر بخونید تا برکتشون زیاد بشه.
در حین طبخ غذا آیه 35 سوره نور رو بخونید. هم غذا خیلی خوشمزه میشه، هم محبت بین افراد خانواده زیاد میشه، هم نورانیت دل میاره و هم اخلاق خانواده بیشتر میشه.
اللَّهُ نُورُ السَّمَوَتِ وَالْأَرْضِ مَثَلُ نُورِهِ کَمِشْکَوهٍ فِیهَا مِصْبَاحٌ الْمِصْبَاحُ فِى زُجَاجَهٍ اُّجَاجَهُ کَأَنَّهَا کَوْکَبٌ دُرِّىٌّ یُوقَدُ مِن شَجَرَهٍ مُّبَرَکَهٍ زَیْتُونَهٍ لَّا شَرْقِیَّهٍ وَلَا غَرْبِیَّهٍ یَکَادُ زَیْتُهَا یُضِى ءُ وَ لَوْ لَمْ تَمْسَسْهُ نَارٌ نُّورٌ عَلَى نُورٍ یَهْدِى اللَّهُ لِنُورِهِ مَن یَشَآءُ وَ یَضْرِبُ اللَّهُ الْأَمْثَلَ لِلنَّاسِ وَاللَّهُ بِکُلِّ شَىْءٍ عَلِیمٌ
برای برکت غذایی که پختید هفت مرتبه سوره قریش بخونید.
همینطور خوندن 3 آیه اول سوره انعام، به تعداد 3 مرتبه هم مجرب است برای ایجاد برکت در هر مال و جانی. من خودم این سه آیه رو نوشتم و رو در یخچال زدم.
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیمِ. الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِی خَلَقَ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضَ وَجَعَلَ الظُّلُمَاتِ وَالنُّورَ ثُمَّ الَّذِینَ کَفَرُوا بِرَبِّهِمْ یَعْدِلُونَ ۱ هُوَ الَّذِی خَلَقَکُمْ مِنْ طِینٍ ثُمَّ قَضَى أَجَلًا وَأَجَلٌ مُسَمًّى عِنْدَهُ ثُمَّ أَنْتُمْ تَمْتَرُونَ ۲ وَهُوَ اللَّهُ فِی السَّمَاوَاتِ وَفِی الْأَرْضِ یَعْلَمُ سِرَّکُمْ وَجَهْرَکُمْ وَیَعْلَمُ مَا تَکْسِبُونَ ۳
برای ایجاد محبت و اتحاد خانوادگی، به آب یا غذایی که همه اهل خانواده میخورند، سه بار سوره مذمل رو بخونید.
ان شاءالله که همیشه خوش روزی باشید – یاعلی- التماس دعا
اون مزرعهای که گفتم نزدیک اداره است کلیک
و توش گندم کاشته بودند
الان توش بلال کاشتند
و کاکلهای زردش نشونه نزدیکی فصل برداشته
حالا هر صبح که از کنارش رد میشیم
با اشتیاق نگاهش میکنم و هر لحظه منتظرم یه رامکال از توش بیاد بیرون
یعنی بچههای الانم از دیدن رامکال خوشحال میشن؟
اینم رامکال تو بغل استرلینگ در مزرعه ذرت (همون بلال خودمون)
دوستی نظرسنجی اینستاگرامی گذاشته بود با این سوال که:
کدوم لباس بچگیتونو یادتونه؟
نوشتم:
من یه پیراهن قرمز بافتنی داشتم که از نظر هنری، شاهکار بود. تلفیقی از قلاب و میل، نصفش از پایین به بالا و نصفش از بالا به پایین بافته شده بود. با دامن و آستین تور باف (کار دست مادرِ هنرمندم حفظها الله)
با دو تا دکمه طلایی نگین دار روی سرشونه که انگاری تو نگینهاش لامپ روشن کردند. (من فقط این دکمههاشو دوست داشتم).
خیلی خوشگل بود. ولی من از رنگ قرمز متنفر بودم و نمیپوشیدمش.
یادمه یه عروسی، به زور تنم کردنش. چون زمستون و هوا خیلی سرد بود، زیرش یه بلوز سفید ساده و جوراب شلواری سفید تنم کردند.
همون اول عروسی، چشم زنهای فامیل، پیراهن منو گرفت و برای اینکه از بافتنش سر در بیارن، از تنم درآوردنش و منم از خدا خواسته، تو عروسی با بلوز و جوراب شلواری میگشتم.
جالبه الآن پیراهنه هست و آرزومه که اندازهام بود تا میپوشیدمش.
الآنی که دیگه متنفر از رنگ قرمز نیستم که هیچ، تو خرید لباس هم یکی از انتخابهای اول و اصلحم! همین رنگ قرمزه.
بعد به این فکر می کنم که از کِی عاشق رنگ قرمز شدم؟
عاشق که نه. از روی مصلحت (اینکه قرمز بهم خیلی میاد) جزء رنگهای انتخابی شد.
و اما اولین باری که مصلحت جای عشق رو تو انتخابم گرفت مال زمانی بود که اول دوم ابتدایی بودم
گفتم که، من ذاتاً و به خصوص در دوران بچگی از رنگ قرمز متنفر بودم
و یادمه یه دسته بزرگ لباس تا شده گذاشتن جلوم تا انتخاب کنم
همون اول کار، چشمم یه بلوز با رنگ ملایم آبی که یه قایق تیکه دوزی روش داشت رو گرفت.
ولی نگاه مادرم میگفت: مث آب دهن مرده میمونه. منم که سفید شیربرنج!
این شد که بازم میون لباسها گشتم تا اینکه یه آستین بلند قرمز رنگ رو انتخاب کردم که تزئینات جینگول داشت
مدلش خفن بود
جنسش بهتر و تو چشم بیا تر
تیکه دوزی روش یه کفش کتونی بود که بندهای واقعی داشت (واسه اون موقع ها خیلی خفن بود چنین تیکه دوزییی)
و از اون آبی ملایم به قول مامانم آب دهن مرده ای با اون قایق چسبونکی روش، بیشتر بهم میومد.
انتخاب خوبی بود!
هر وقت پوشیدمش، چشم مردم چارتا شد!!!
و این موضوع که خودم خیلی تمایل نداشتم تا نگاهش کنم هم فدایِ قِر و فِرم!!!
حالا در کمدمو که باز کنی، همه ی لباسام قرمز و زرشکی و مشکین و خیلی شیک
اما وقتی میپوشمشون، علی رغم سری که از خودپسندی و تحسین دیگران بالاست
دلی زیر اون لباسها از شوق نمیتپه
نمیگم لعنت به مصلحت اندیشی
اما کاش مفهموم مصلحت رو درست تر یادمون میدادند که صلاحِ آدمها، گره خورده با دل اونهاست نه چشم و عقل ظاهربینشون!
دخترک درونِ من، قرمز پوشیده
تو قایق پارچهایِ آبی خوابیده
اشکاش روی گونههای سرخش چکیده
مدتیه خندههاشو هیشکی ندیده!
دخترک من. چشماتو واکن آبی بپوش و غم رو رها کن
سالها پیش بود که یه بیماری (مسمومیت دارویی) باعث شد یکی دو شبی مهمون بیمارستان باشم.
اونجا دختری بود 21 ساله و بسیار مهربون که به نظر میرسید جزء کادر خدمات بیمارستان باشه ولی در اصل یک بیمار فراموش شده بود که خانواده برای ترخیصش نمیاومدند.
طفلک صرع داشت و مُهر طلاق رو پیشونیش بود و جگرگوشهی 6 سالش رو ازش گرفته بودند. شوهر سابقش کار و بار نداشت و حتی نمیخواست بچه رو مدرسه بفرسته. خانوادهی فقیر خودش هم تمایلی به نگهداری از اون و بچهاش نداشتند.
یادمه بهش قول دادم با هم بریم مشهد پابوسی آقا
تلفن که نداشت، یه آدرس مختصر بهم داد که خبرش کنم واسه زیارت مشهد.
از بیمارستان مرخص شدم و مصمم بودم اون روزهای سخت رو فراموش کنم.
(تو بیمارستان لقمان بستری بودم و شبهای خیلی بدی رو در بین بیمارهایی که یا معتاد بودند یا خودکشی کرده گذروندم).
اون دختر رو هم به دست فراموشی سپردم اما روزگار بدجوری به یادم انداختش.
چند ماه بعد، یه روز تو اداره، صفحه ی حوادث رومه رو باز کردم دیدم توش نوشته: مادر 21 ساله ی مبتلا به صرع، دوری جگرگوشه شو تاب نیاورد و با فرو کردن چاقو در قلب خودش، خودکشی کرد.
اسم و آدرس همون دختر بیمارستان بود.
سوای از عذاب وجدان و حسرت اینکه چرا زودتر سراغش نرفتم و قولم بهشو وفا نکردم، گاهی به این فکر میکنم چطور میشه کسی چاقویی رو با شدت فروکنه در قلب خودش
تا رسیدم به این روزها. دیدید آدم دستش میبره یا میسوزه فوری همون دستو گاز میگیره تا درد اول کمتر بشه؟
فرو کردن چاقو تو قلب هم درست مثل همون گاز گرفتن دست میمونه.
وقتی درد خیلی بزرگتر، کشنده تر و عمیقتری تو قلبته و صبرت لبریز شده و تاب و توانت نمونده، گاهی فقط چاقوی تیز و برنده چاره سازه.
خدایا پناه میبرم به تو
یا طبیب القلوب
ای چاره ساز بی چاره ها،
چاره ای بنما به درد بی امان قلبم
شادی روح «رحیمه» و همه ی خفتگان دیار خاموشی صلوات
علیرغم اینکه این متن در: نزدیک سحر لیله القدر 23 رمضان 1437 نوشته شده اما مناسب حال این روزهایم است.
پدربزرگ سینهاش خِسخِس میکند و با هر سرفه، اشک از چشمانش پایین میآید.
داد میزند: آی نفسم بالا نمیآید!!!
از مادر میپرسم: نفس آدم از کجا باید بالا بیاید؟
میگوید: از ریهاش.
میگویم: حالا چرا نفس پدربزرگ از ریهاش بالا نمیآید؟
جواب میدهد: چون عفونتها سینهاش را گرفته و تنگ کرده!
من فکر میکنم که دل آدم، همان ریهاش است. چون وقتی دل آدم تنگ میشود، هم نفسش بالا نمیآید و هم از چشمانش اشک میآید.
من هم وقتی دلم تنگِ تو میشود، گریهام میگیرد و نفسم میگیرد و داد میزنم: آی چرا نمیآیی؟؟؟
که من نفس بریده و دل تنگ و خیلی خرابتم، تو کجا و در چه حالی؟
عکس و متن از من، منِ تو
شعر عکس از فریدون مشیری
پرده اول: مجازیات
یکی برام نوشته:
بماند که من از این خطابِ بانو، هیچ خوشم نمیآید که هرکی بانو خطابم کرد، پشت بندش خواست بانو خر کند!
پرده دوم: واقعیات
پزشک اداره بهم میگه:
بماند که دکتر همیشه در تشخیص و ترغیب تو به درمان، اغراق بسیار دارد!
افسوس که بیفایده فرسوده شدیم وَز داسِ سپهرِ سرنگون، سوده شدیم
دردا و ندامـتا که تا چشــم زدیـم نابـوده به کامِ خویش، نابوده شدیم!
شعر از: خیام
پرده سوم: طنزیات
زمان ما یه لطیفهای بود که میگفت: یارو نشسته بوده، یهو یه پروانه میاد میشینه رو شونه راستش و در جا یه مگس رو شونه چپش!
طرف یه نگاه به راست میکنه، یه نگاه به چپ، میگه: بالاخره ما نفهمیدیم گُـلیم! یا گُو.یم!
بماند که حیوان حیوانه!
مایِ فرسوده از نگاهِ دوربین خواهرجان
رستوران دلستان تبریز - مهرماه 1398
بچه که بودم، گاهی میشد که یک صبح سرد، از اولین روزهای خزان، از انبوهِ باغهای اطراف خونه (که حالا هیچ از اونها باقی نیست!)، صدای بلبلی به گوش میرسید که بیمحابا و نگران، چنان با غمِ جان سوزی میخوند که نوایِ حُزنانگیزش، دلت رو به آتیش میکشید.
مادرم، اون روزها میگفت: این بلبلیه که از کوچِ آخرِ تابستون رفیقاش جا مونده. حیوونَکی داره از درد تنهایی میناله و یارانِ سفر کرده و جفتِ تنها موندهشو صدا میکنه! حالا هوا که سردتر بشه، حَتمَنی میمیره!
و من با خودم میگفتم: بلبلَک! آخه چرا حواست نبود و بازیگوشی کردی و از قافله کوچ، جا موندی تا حالا اینجوری، تو تنهایی و سرما، غریب بمونی و بخونی و بمیری؟؟
حالا تو این روزهای سردی که هیچ کوچه باغی تو شهر نمونده تا از لابلای شاخ و برگاش، نوایِ شیدایی و دلتنگی به گوش برسه، وسط این آسمان خاکستری دود گرفته، در این پاییزِ غمگینِ دلتنگی! انگاری که همه اون مرغان جدا مونده از ایلِ کوچ کرده خویش، یکجا جمع شدند روی قالی ما. (عکس بالا)
و روی شاخههای پر گل اون نشستند، تک تک و گاهی دسته جمع، برای جفتِ بیوفایِ خود، آواز دلتنگی میخونند.
میشینم کنار مرغهای قالی.
دست میکشم روی پرهای پشمیشون، روی گلهایِ ابریشمیِ زیرِ پاشون
و با خودم میگم: اینجا، تو تار و پود گرم این قالیِ خوش رنگِ قشقایی، جاتون امنِ امنه و ملالی نیست جز دوری و دلتنگی!
اما خدا رو چه دیدی، شاید تا بهارِ سال آینده، شماها عاشق همدیگه شدید و یار قبلی رو به فراموشی سپردید
و در بهاری که خواهد آمد به جای آوایِ دلتنگی، نوایِ خوشِ شوریدگی از این قالی شنیده بشه!
خوبی قالیهای دو طرفه در اینه که هیچ مرغی تویِ نقشه اون، تک و بیجفت نمیمونه و از دلتنگی نمیمیره!
پ.ن: این حُزن نوشت تقدیم به کرج، این ایران کوچک، که روزگاری باغ شهر بود و اینک کویرِ مهاجران و کنامِ بزهکاران!
حال کرجم خوب نیست. چونان حال هر وطنی که ایران میخوانندش!
اللهم عجّل لولیک الفرج
متن، عکس و غم از من
من متهمم به مُرده پرستی
به جنونِ غم خواهی
به اهلِ گریه بودن
به عشقِ عرب داشتن.
پس حالا که متهمم بگذار هرچه دل تنگم خواست، بگم:
دوباره شهر از هرچی رنگِ عشقه خالی شد و من موندم و این همه دلقُفلی! و گره بغضی که تو هیچ روضهای وا نمیشه!
شهر به تسخیر رنگهای نیرنگی دراومد و نوازش سیاهیها از چشمانم رفت.
دیگه سلامم هم به باد هواست
در نبودِ پرچم مزین به اسمهای قشنگ قبیله عشق
و من و قامتی خم از غم، به آرزوی روزی که باز هم در برابر آستان حضرت، دست به سینه خم شوم از بابِ سلام.
سلام ای صاحبِ شهرِ بی محرم
آجرک الله یا عزیزِ جان
ارباب خوبم، پرچم سیاهتو عشقه
متن و عکس از منِ شما
رهبر که فقط متعلق به ایران نیست شهید ابومهدی المهندس
خدایا جز شهادت برای ما نخواه. شهید سردار حاج قاسم سلیمانی
سردارم. پشت بیسیمها میگویند: بسم الله قاصم الجبارین. همسر شهید قاسم سلیمانی
فقدان سردارِ ما تلخ است اما کامِ قاتلانِ او تلختر خواهد بود. جانِ جانان رهبرم
دستِ حاج قاسم تازه در عالم بازتر شده است. حاج حسین یکتا
«جان» امانتی است که باید به «جانان» رساند، اگر خود ندهی، میستانند. فاصله هلاکت و شهادت، همین خیانت در امانت است!. شهید سید مرتضی آوینی
باید اصلاً شهید میشد او تا به مردانگی مَثَل باشد
و همیشه برایِ قاسمها مرگ، شیرینتر از عسل باشد! شاعر: محمد کابلی
خدایا، این درد را مرهمی جُز نصر و ظهور نیست
به دردهایِ دل زینب کبری سلام الله علیها و به خون پاکِ شهیدان قسمت میدهیم بر این داغ و درد، مرهمی شفابخش بگذار
اللهم عجّل لولیک الفرج
درباره این سایت